سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطوفت عشق


تعداد بازدید

v امروز : 0 بازدید

v دیروز : 0 بازدید

v کل بازدیدها : 9499 بازدید

87/1/11 :: 11:10 عصر

به نام خدای مهربان
بوی خاک و بنفشه می اومد  دلم گرفته بود وداشتم به تو فکر می کردم  چه غروب دل گیری بود فکر می کردم که چی برای خواهر دل نگرانم بنویسم  شاید بهترین کلمه همین است

 سلام خواهر دل نگرانم
دلم خیلی برای تو ومامان و بابای مهربانم ... همین طور یاسمین تنگ شده راستی چی می کنی ؟؟؟؟؟
اینجا زیاد خوش نمی گذره شاید  ...
نمی دونم شاید توهم فکر مرا می خوانی   پس نمی توانم بگویم خوش می گذرد........ دلم خیلی گرفته کاش می شد به خانه ی گرم ودوست داشتنی ام بر می گشتم
اما نمی شود............. نوروز  است و دلم هوای شکوفه ی درخت  هلو را کرده دلم برای بغض کردن های یاسمین تنگ شده  که وقتی بهش سنجد توی سفره ی هفت سین رو نمی دادم  نگام میکرد ومی گفت دادشی........... به من نمی دی می خوای همشو خودت بخوری...........
چقدر دلم برای اون لحظه ها تنگ شده 
کاش می توانستم یکبار دیگر چهره ی مهربانت را ببینم  اما...........
اینجا جنگ است وهر لحظه خبر مرگ یکی از دوستانم را می شنوم 
فرهاد که یاددت هست ............. دلم براش خیلی تنگ شده دیگه خنده هاش رو نمی بینم ........دیگه نمی تونم تحمل کنم ........... انگار بار سنگینی برروی دوشم  گذاشتند ...... کاش من جای او شهید می شدم
ان لحظه که زیر توپ وتانک دشمن بودیم سرش را در دستهایم گرفته بودم  دوباره با ان چشم های سراسر شادی اش نگاهم کرد  وبهم لبخند تلخی زد وگفت سهراب............ صدایش نا مفهوم بود  انگار چیزی راه نفسش را بسته بود ....   گفتم چی می گی فرهاد؟؟ نمی شنوم.............  گفت خدا..خدا ....می دونه.....
چی رو فرهاد خدا چی رو می دونه .... جواب نمی داد داد زدم فرهاد تورو خدا... چی رو .......چی رو خدا می دونه .... چشمایش پر از اشک بود....  رنگ به رو نداشت .... تواون فاصله بچه ها نیروهای دشمن رو از بین برده برده بودند   .....اما من اصلا متوجه نبودم ..... گریه می کردم  ...سرم رو روی صورت سرد فرهاد گذاشته بودم ....... اشک هام قطره قطره روی لباس خونی اش می افتاد  یکی از بچه ها اومد که بلندم کنه تو سرش داد زدم برو  نمی خوام هیچ کدومتان را ببینم .....   ناصر اومدو بهم گفت سهراب ... داد زدم چیه چی می خوای.... اروم گفت چت شده پسر ..... چرا اینجوری می کنی  ... گفتم کوری نمی بینی ........گفت مگه فرهاد همیشه نمی گفت بخند حتی لحظه ی مرگ من...  گفتم خوب که چی؟؟؟... گفت نمی خوای به اخرین خواستش عمل کنی؟    با پشت دستم اشکهام رو پاک کردم به چهره ی ناصر نگاه کردم  چقدر مهربان نگاهم می کرد.....صورتم را به طرف فرهاد برگرداندم و برای بار اخر نگاهش کردم مثل همیشه لبخند برروی صورتش بود......
هوا تاریک تاریک شده .........
وصیت نامه ام رو که هنوز داری ...خوبه خوب ازش نگه داری کن ........ وقت نمازه
به همه ی کسانی که دوستشان دارم سلام برسان 
برادر کوچک تو
سهراب
این اخرین نامه ای بود  که برادرم برای خواهرم نوشته بود.......... کاش او در کنار ما بود  دوباره با ان چشم های پر فروغش نگاهم می کرد و می گفت نه تمام سنجد ها مال خودمه...........


نوشته های دیگران ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

درباره خودم

لوگوى وبلاگ

عطوفت عشق

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh